پ – سرمایه مدرن به مثابه پروسه کسب “ارزش اضافی” در پروسه تولید

با ملاحظه بر موارد الف و ب٬ معلوم میشود که اگر بالفرض سرمایه دارِ ما پولش را به جای ریختن در تجارت (یعنی صرفاً خرید و فروش کالاها) یا وام دادن به این و آن٬ ببرد در تولید. یعنی از یک طرف کارگاه یا کارخانه ای تولیدی باز کند و ابزار و وسائلی برای تولیدِ معینی٬ فراهم کند. و از طرف دیگر٬ در شرایطی که دیگر نیروهای آماده به کاری (در ظرفیت های ساده یا مرکب *1) وجود دارند که حاضر هستند در ازاء دریافتِ پولی٬ به مدت معینی در روز کار کنند٬ را به استخدامِ خود درآورد. آنگاه میتواند در این فرایندِ تولیدی٬ پولِریخته شده را در نهایت به پولِ بیشتری تبدیل کند. و نه تنها «پولِ بیشتر» مانندِ «سرمایه دارِ سُنتی»٬ که آن حاوی هیچ ارزش جدیدی توسط ایشان نبود٬ بلکه در سرمایة تولیدیِ فوق الذکر٬ «ارزشِ جدیدی» هم بوجود می آورد. چگونه؟

با فرضی که در مقطع مورد نظر داشتیم٬ قدرتِ تولیدی بشر در سطحی از پیشرفت است که قادر میشود در مجموع میزانی از کالاها را بوجود آورد که به لحاظ «ارزشی» بیشتر از مجموعِ ارزشی کالاهای اساسی مورد نیاز کارگران٬ میباشد. باید به خاطر داشت که ما همیشه فرض میکنیم این «مجموع ارزشی کالاهای اساسی مورد نیاز کارگران» که مبنای «ارزش نیروی کار» است و در بازار مربوطه بصورت «دستمزد کارگر» پرداخت میشود٬ اولاً قرار است نه فقط هر تک کارگر بلکه با احتساب یک خانوادة کارگری را تامین کند. در ثانی تعداد اعضای مورد مبنای «خانواده» و سطح «کالاهای اساسی مورد نیاز» آنان٬ متناسب با عرُف و استاندارد نسبتاً جا افتاده و سطح مبارزه طبقاتی در هر جامعه ای بطور اخص و بستر عمومی آن در سطح بین المللی٬ پیشنهاد و تعیین میشود. همینجا همچنین لازم به ذکر است که تعیین کمیّت و کیفیّت این جنبه از «دستمزد»٬ خود همواره یک موضوعِ جدال میان طبقة کارگر و کل طبقة سرمایه دار٬ از جمله دولتشان بوده و میباشد.
پیش فرض دیگر ما همچنین اینستکه٬ انسانهای کارگر در مبحث فوق٬ هم «آزاد» از قیود «نظامِ برده داری» یا «ارباب-رعیتی» میباشند٬ و هم اساساً فاقدِ مالکیتِ تولیدی یا خدماتی دیگر یا چندانی برای امرار معاش خود و خانواده شان میباشند.

—————————

 زیرنویس دربارة «نیروی کارِ ساده و مرکب»:

*1- نیروی کارِ ساده٬ به قابلیتِ کاری هر انسان بالغی اطلاق میشود٬ که برای انجام هر کار معمول در دوران خود٬ احتیاج به فراگیری مهارتِ خاصی ندارد. به انسانهایی که در این ظرفیت بدنبال کار میگردند و یا کار میکنند٬ میگوئیم «کارگرِ ساده». در حالی که نیروی کارِ مرکب٬ به قابلیتِ انجام کاری انسانهایی اطلاق می شود٬ که یک دوره تجربی و/ یا آموزشی ویژه برای کسب آن صَرف شده است. و این خود سطوحِ مختلف تخصصی در هر رشته یا حوزة تولیدی-خدماتی٬ را دربر می گیرد. به این رده میگوئیم «نیروی کار مرکب» که شاملِ کارگرانِ متخصص و مهندسین میباشند.
توجه شود که اولاً٬ آن عوامل کارفرماها چه در ظرفیت «ساده» و چه «مرکب»٬ که «تخصص» یا جایگاهشان در آن تولید یا تولیدات معین نه «فنی» و یا متصل به کل روند تولیدی٬ بلکه برای کنترل و سرکوب مقاومت مبارزاتی کارگران می باشند٬ جزو این «نیروی کار تولیدی» به حساب نمی آیند. بنابراین٬ برای تعیین اندازة ارزشی «نیروی کار»٬ و محاسبات خالصاً «اقتصادی» مربوطه٬ میزان «مزد» یا هر بخش از آن که برای این کار به ایشان تعلق می گیرد٬ نباید شامل گردد. این مخارج مانند٬ مخارج عمدة دولتی در وجه «ارگانهای سرکوب» و برخی ارگانهای اداری٬ در جاهای دیگر و با کُدهای محاسباتی دیگر می توانند٬ حتی در وجه «اقتصادی» اما در چارچوب «ناخالص» و یا «غیر مولد»٬ مورد ملاحظه قرار گیرند. البته تقریباً همیشه٬ سرمایه داران این مخارج را به حساب مخارج صرف شده برای «نیروی کار» واحد یا واحد های خود فرض می کنند. بخصوص برای محاسبه «نرخ سود» یا پرداختهای مالیاتی خود. مگر اینکه مشخصاً در جریان مبارزات طبقاتی مورد افشاء قرار گرفته و در نهایت به آن دهنه زده شود!
در ثانی٬ این تقسیم بندی عملا مربوط به دو قطبِ یک طیف از قابلیتِ تولیدی «نیرو یا قوة کار» در هر جامعه ای میباشد. در واقع حتی هر «نیروی ساده» ای هم بسته به سطح پیشرفتِ «آموزشی-فنی» یا «آموزش و پرورش» ای عمومی در آن جامعه میباشد. یعنی امریست که از بسیاری جهات در اشل اجتماعی و در بستر تاریخی خاص خود٬ نسبی میباشند.

از طرف دیگر٬ «ارزشِ» نیروی کارِ مرکب  (نه کیفیت و قابلیتِ تولیدی اش)  در جامعة سرمایه داری٬ همواره قابل مقایسه کمّی و در نتیجه با ضریبِ عددی معینی قابلِ تحویل به «ارزشِ  نیروی کار ساده» میباشد. مثلاً  فرض می کنیم در حوزة تولیدِ کفش٬ ارزشِ نیروی کارِ یک «متخصصِ» (فرضاً برای کنترل کیفیت تولیدی) به اندازة ۲ برابرِ ارزشِ نیروی کارِ یک «کارگر ساده» تخمین زده می شود. حال اگر آنجا مثلاً ۵۰ نفر کارگر ساده و ۳ نفر کارگر متخصص کار کنند٬ بنابراین میتوانیم بگوئیم در آن محل معادلِ ۵۶ نفر کارگر ساده  کار میکنند. برای همین در مواردی که اندازة «ارزشی» نیروی کار مد نظر است٬ دیگر اینکه چه تعداد از آنها کارگران یا کارکنان متخصص می باشند را برای سهولت فاکتور میگیریم. و این هیچ ایرادی در تخمین٬ محاسبه یا در نظر گرفتن میزان «ارزشی» نیروی کار واحد یا واحد های مذکور ایجاد نخواهد کرد.

——————————  پایانِ زیرنویس   

حالا اگر کل تصویر را در ذهن خود بیاوریم٬ حقیقت یک قانونمندی بنیادی از ورای این روند واقعی روزمره تولیدی٬ قابل تشخیص می گردد. به زبانِ فرمولی چنین میشود:

۱سرمایه دار با بخشی از «پولش»٬ به اندازة ارزشی «C» موادِ اولیه٬ ابزار و وسائل تولیدی خریده و کلِ شرایط تولیدی را زیرِیک سقف گِرد می آورد. در اینجا ما برای سهولتِ تصویری فرض میکنیم همة آنها٬ یعنی نه تنها موادِ خام بلکه کل ابزار و شرایطِ تولیدی نیز٬ کاملاً در تولیدِ فوق وارد یا مستهلک می گردند.

۲سرمایه دار با بخشِ دیگرِ «پولش»٬ به اندازة ارزشی «V» کلِ «نیروی کارِ» موردِ نیازش را نیز می خرد. البته همچنان فرض ما اینستکه٬ مزد نیروی کار درگیر٬ مطابق قرار تماماً پرداخت می شود. یعنی مطابق قوانین و عرف جا افتاده٬ «کلک و حُقه ای» از طرف صاحب کار صورت نمی گیرد.

تا اینجا ما یک مرحله از «دگردیسی» سرمایه را داریم: یعنی پولکالا یا همان: پک.

۳پروسة تولید شروع میشود. ما فرض میکنیم در عرضِ یک روزِ کاری (مثلاً ۱۰ ساعت) تمام مواد و وسائل و غیره٬ توسط نیروی کار٬ به کالاهای مورد نظر تبدیل میگردند.   

همچنین فرض میکنیم مثلآ ۱۰۰ عدد کفشِ چرمی بوجود میآید که هرکدام با معیارِ منطقه ای مذکور باندازة ۱۲۰ دلارِ آمریکائی قیمت دارند. اما باز ما برای سهولتِ تصویری میگوئیم این همان ۱۲۰ واحدِ ارزشی میباشد. بنابراین کلِ ارزشِ قدیم و جدید که واردِ کالای کفش ها شده است٬ میشود:

                               12000 =  120 × 100 <<==  کل ارزشِ تولیدی

۴با احتسابِ تمامِ فرضیاتِ خود٬ خواهیم داشت:

  C + V = 12000 – S   

چرا که همانطور که فرض کردیم٬ قدرت تولیدی فوق الذکر٬ بیشتر از «ارزشِ نیروی کار»٬ «ارزش» می آفریند.

به عبارت دیگر:                         (*2) C + V + S   =  کل ارزشِ بوجود آمده (12000 واحد)

—————————

 زیرنویس برای معادله یا برابری فوق:

*2 – اسمِ این S را میگذاریم «ارزشِ اضافه Surplus Value». چرا که بیشتر است از آن مجموعة ارزشیِ اولیه اش قبل از تولید. یعنی مجموع کل ارزش پیش ریخته در تولید که متناظر است با ارزش کل ابزار٬ وسائل و مواد خام و اولیه (البته به میزان و نسبتی که وارد تولید می شوند) از یک طرف٬ و نیز ارزش پرداخت شده برای استخدام کل نیروی کارش (که معمولاً بعد از تولید پرداخت می شود)

همچنین لازم به یادآوریست که:  C «سرمایة ثابت Constant Capital»٬ یا «ارزشِ قدیم» است٬ چرا که این بخش از سرمایه به لحاظِ ارزشی٬ بخودی خود هیچ چیز اضافه نمیکند. بلکه تنها ارزشِ خود را به کالاهای جدید منتقل میکند. البته بطور واقعی بخشی از آنها میزان کوچکی از ارزش خود را در هر دور تولیدی وارد می کنند. منتها در بنیاد این تفکیک ها و تشریح مورد نظر ما٬ تفاوتی را حاصل نخواهد کرد. 

و نیز V در واقع معادل میزانِ ارزشیِ مقادیری است که بعنوانِ دستمزدها به کلِ صاحبینِ «نیروی کار» دخیل در واحد یا واحدهای مذکور (یعنی کارگران ساده و مرکب به معنی اعم) تعلق گرفته یا قرار است که بگیرد. اسم این بخش از سرمایة ریخته شده را میگذاریم «سرمایة متغیر Variable Capital» چرا که در واقع این بخش است که با کارِ تولیدی٬ کل «ارزشِ جدید» را خلق میکند. و نه تنها این٬ بلکه به واسطه وجود این بخش «متغیر V» از سرمایه پیش ریخته٬ «سرمایه ثابت C»٬ می تواند «ثابت» باقی بماند. چرا که ارزش خود را در جریان تولید وارد محصول می گرداند و به این ترتیب دوباره باز می گرداندش. در صورتیکه اگر این بخش «ثابت» توسط نیروی کار به کار گرفته نشود٬ در اثر مرور زمان «ارزش» خود را به موازات از دست دادن قابلیت «ارزش مصرفی» اش٬ از دست خواهد داد. به این معنا که یا توسط قوای طبیعی مثلاً زنگ زده٬ پوسیده و مستحیل شوند. ویا با پیدایش تکنیک ها و ابزار وسائل نوین تولیدی٬ دچار «فرسودگی روحی» گردیده و به این ترتیب از ارزش مصرفی شان کاسته و متناسباً از «ارزش» بیافتند. 

به لحاظِ فرمولی «ارزشِ جدید»  مساوی است با:    V + S }

————————   پایانِ زیرنویس   

در اینجا ما هنوز کالاها را داریم. اما این کالاها اساسآ با «کالاهایی» که تاجرِ سنتی ما میخرید٬ فرق دارد. در مورد قبلی٬ خودِ کالاها بواسطة آمدنش به دستِ سرمایه دارِ تجاری به لحاظ ارزشی افزایشی نداشته است. آن پولِ اضافه ای که ایشان میساخت اساساً از مکانیسمِ دیگری بود که بدستش میرسید (که پیشتر آنرا توضیح دادیم). اما اینجا ما با یک دگردیسی واقعی در پروسة تولیدی روی کالاهای خریده شدة مرحلة اول (یعنی موردهای ۱و ۲در فوق)٬ روبرو هستیم. کالاهای تولید شده در اینجا (مطابق مورد ۳- ) حاوی «ارزشِ جدیدی» (که معادل است با V+S) در وجود خود می باشند.  و این «ارزش جدید» نه «تصوری» بلکه خالصاً همان «کارِ مجردِ انعقاد یافته» می باشد! سپس واضح است که با فروشِ آن کالاها (مطابق مورد ۴- و  با فرضِ اینکه کالاها به همان اندازة ارزشی خود بفروش برسند)٬ میزان پولِ کسب شده توسط سرمایه دارِ ما٬ از مقدارِ اولیة خود بیشتر خواهد بود

با یک بیان تمثیلی٬ گوئی پولِ سرمایه دار ما همچون «کِرمِ ابریشم»٬ در مرحلة اول دگردیسی خود به «پیلة کالائی» فرو میرود (متناظر با پروسه خرید هایی است که پول تبدیل به کل شرایط و وسایل لازمِ  کار٬ از جمله نیروی کار٬ می گردد). در اینجا٬ کِرمِ درونِ «پیلة کالائی» خود ساخته٬ در جریانِ دگردیسی دوم خود برای بقاء و تولید مثلش٬ (که به مثابه خودِ پروسة تولید است)٬ به چیزِی بیشترِ و البته در فُرمی از موجودیتِ دیگری٬ نیز تبدیل میشود. آنگاه که از این پیله (مانند تولید‌ کالاهای جدید٬ مثلاً کفشها) بیرون بیاید٬ به یک «پروانه پرواری» که با مقدار متنابهی تخم های خلاق٬ در واقع آبستن «کِرمِ ابریشم» های جدید می باشد٬ تبدیل گشته است (و این متناظر است با کل ارزش کالا ها که درون خود حاوی ارزش جدیدی نیز می باشد). اما این تمثیل٬ با اسامی خاصش همچون «کِرمِ …»٬«پروانه پرواره» موارد تحریک کننده اینچنینی٬ ممکن است مورد اعتراضِ بعضی ها قرار گرفته و در نتیجه موضوع جر و بحث واقع گردد!! بنابراین برای اجتناب از تنش های احتمالی٬ موضوعِ را عوض کرده و به جای آن ملاحظاتِ دیالکتیکی «هگل» در مواردِ شبیه به این را چنین طنز گونه٬ ملحوظ می دارم: 

کل این پروسه٬الحق که حالتِ «سنتزی» کلاسیکِ بتمام معنا٬ میباشد…!
منتها مارکس چشمِ هگل را دور دید و چونِ قابلیتِ تجرید کنندگی و ایضاً قابلیتِ فکری اش بسیار خوب بود٬ یواشکی دستگاهِ «سه پایة» هگل را «هَک» کرد و داخل شد. سپس سرِ «ایدة» «سربه هوای» «هگلی» اش را گرفت و پیچاند… و آنرا دوباره بر«سه پایة» مادی اش برگرداند. البته «دروغ چرا؟» من که با چشم های خودم ندیدم مارکس در این موردِ مشخص٬ چگونه تثلیثِ «سربه هوا»-ی هگل را «سر به زیر» و زمینی اش کرده است. اما٬ «کی به کیه؟» من هم چشمِ مارکس را دور دیده و با مزاحی شیطنت-وار و در قالبی «فتیشیستی»٬ چنین مرقوم میدارم

ابتدا «پروسة مادی تولیدی بشر» بود. پس ما آنرا «تز» میگیریم. سپس در لحظه ای که این «تز» در «سیستمِ ارزشی کالائی» میخواست تولید کند٬ «آنتی تزِ» «ارزشی سرمایه»٬ «درونِ آن شد» و «به آن آویخت» و در همان حال «با آن آمیخت» و کمی قرار گرفت (جای تعجب چندانی نیست٬ چرا که همخوابگی «قرار» و آرامش می آورد)!! اما از آنجا که کالای سرمایه ای٬ اعصابِ چندانی برای قرار نداره٬ حوصله اش سر رفت و شروع به بد قلقی کرد و بعد از کش مکش های «تو بمیری٬ من نمیرم» و «یقه کشی»-ها٬ خلاصه «از آنِ خود گریخت» و به اینترتیب٬ هردو «سرو ته یک کرباس» شدند (چرا که همه در کالاهای جدید مادیت مشخص پیدا کردند). منتها در یک حالتِ خلسه وارِ «چند سی سی» «سَنتِز» هم این «وسط مسط» ها یک جوری بهشون تزریق شده بود تا که قالب تُهی نکنند. بعدش هم مانندِ ماری که وقتِ پوست کندشِ فرا میرسد٬ آنقدر مارمولک بازی درآورد که صاحبِ دست به خدمتش٬ آنها را بُرد پیشِ «حکیم عُمرِ بازارچی» تا پوستش را غِلِفتی بکَنَد و دوباره برگرداندش به «خویشتنِ خویش». این بود که «سرمایة افزوده» شده٬ احساسِ «فرمانروائی» پولی اش دوباره٬ اما اینبار٬ بیش از پیش «عود کرد»!

خلاصه داستان کوتاه٬ خیلی خوشش آمد و میخواد بازم بره انجام بده... خودمونیم٬ شما اگر بودید خوشتان نمیآمد؟!   

حالا برای اینکه موضوع سرِ جای خود برگردد٬ به نظر می آید که لازم است گرد و خاک هایی را که بعنوان مزه پراکنی در سیستم «دیالکتیک» پاشاندم را غبار روبی کنم تا جای شُبهه ای پیش نیاید. بخصوص که میدانم برخی «عُلما» این شیوة نگارش را برنمی تابند! 

ادامه در صفحة بعد…