مقدمه: آنچه اینجا (که شامل مباحث سه سرتیتر بعدی نیز می باشد) آورده شده است٬ به واسطة مطالعاتِ شخصی یا اطلاعات از منابع معتبر مربوطه و متفاوت بدست آمده. همچنین در جنبه هایی منحصر بفرد خودم میباشد که موارد قابل ذکرش را مشخص کرده ام.
بعد از تحقیقات و کشفیاتِ داروین ۱* در زمینة منشا انواع و تحول بیولوژیکی انواع حیوانات ازجمله چگونگی تکامل میمون به انسان در شکل کنونی از ساختمان بدن و جمجمه مان٬ دانشمندان این رشته به بسیاری از اسکلت های دیگری دست یافتند که یا به دوران قبل از تکامل انسان به صورت امروزی اش تعلق دارد و یا حتی (به میزان بسیار کمتری) عمرشان به موازات عمر تاریخی انسان کنونی تخمین زده میشوند. به همین خاطر و به موازات پیشرفت علم با پشتیبانی تکنولژیکی در این زمینه٬ نظریه های تکمیلی و تلاشهایی پیشرو جهت پُر کردن شکاف های مستند در چارچوب تئوری داروینی شکل گرفت. از طرف دیگر اما٬ در مواردی تفسیر های بسیار عقب گرا یا ارتجاعی جهت بی اعتبار کردن بنیادهای نظری تحول تکاملی مادی در حیات و پیدایش انسان٬ عمدتأ توسط گرایشات مذهبی مسیحی پدیدار گردید که تا هم اکنون هم ادامه دارد. مسلمأ پیشرفت علمی در این رشته از دانش از بسیاری جهات مهم است٬ اما تا آنجا که به موضوع بحث ما در تحلیل از جامعة انسانی بر میگردد٬ اینکه ریشة انسان کنونی کدام شاخه یا پیوندی از کدام «اِیپس» بوده است٬ چندان فرق یا نتیجة تکاندهنده ای دربَر نخواهد داشت که لازم به تصحیح در بنیاد های علمی آن باشد. مثلأ مارکس خود گرچه عمیقأ به دستاوردهای علمی داروین برای تکوین جهانبینی اش بطور کلی٬ اتکا داشت و حتی ابتدا از وی خواست که قبول کند کتاب کاپیتال را به نام او تقدیم کند. اما داروین (طبق گفتة خودش) به خاطر اینکه با وجهة عمیقأ و آشکارا «ضد مذهبی» مارکس تداعی نشود از او نپذیرفت. با اینحال مارکس در تحلیلهای اجتماعی و اقتصادی خود موقعیتِ فیزیکی٬ بیولوژیکی٬ و قابلیت های فکری و اندامی انسانِ کنونی را به عنوان یک پیشدادة طبیعی٬ فرض میگرفت و از آنجا شروع میکرد.
با همة این اوصاف٬ بنظر من برای دستیابی به اعتبار و قدرت تحلیلی عمیقتر از جامعة انسانی٬ لازم است که پیوستگی علمی و در سطحی٬ «نگرشی» خود را با پایه های مادی از فرم یابی یا شکل گیری فیزیولوژیکی انسان٬ حفظ کرده و غنا ببخشیم. این جنبه گرچه برای تحلیل علمی از «جامعه»٬ میتواند تاثیر مستقیم یا بلاواسطه ای نداشته باشد. اما به لحاظ منطق مادی یا ضرورت عینی درونی خود٬ از بسیاری جهات اهمیت حیاتی دارد.
با این مقدمه٬ بسراغ این عرصة هنوز جنجال برانگیز میروم.
——- زیرنویس ۱*) تئوری داروین عمدتاً مبتنی است بر تحقیقات شخص وی در دوران حیاتش. این تئوری بسیار همه جانبه است و نشان میدهد که تحول در دنیای حیوانات مبتنی است بر فراگشت بیولوژیکی در کل شرایطی که حیات دیگر جانوران و اوضاع عمومی اقلیمی (همچون آب و هوا٬ آبها و خاک و سنگها با مواد معدنی گوناگونشان و غیره) به آن جهت های گوناگون داده تا هر «نوع» خاص به منصه ظهور برسد. بنیاد تحقیقی داروین٬ بیشتر بر مطالعه از دریافتی های تاریخی از «انواع» جانوران مختلف٬ همچون و بخصوص فسیل های کشف شده در آن دوران بوده است. در این اشل٬ تئوری داروین صحت قابل اتکاء خود را تقریباً در دوره خود و بیشتر بر پایه تحقیقات شخصی اش٬ ثابت کرده است. با اینحال نا روشنی هایی در توضیح «چرائی و چگونگی» تحولات از گونه های پیشین به گونه های منبعث شده٬ همواره وجود داشته و کماکان با درجات بسیار کمتری وجود دارد. این «ناروشنائی» ها در قامت تئوری ها و نظریه هایی که به دنیای حیوانات و کلاً موجودات ذی-حیات (صاحب حیات) متعلق است٬ بسیار «طبیعی» میباشند. یعنی از قابل اتکاء بودن کلیت آن چیزی کم نمی کند٬ بلکه میتواند با تحقیقات بیشتر عمق و روشنایی بیشتری پیدا کند.
تئوری های متاخر تر٬ همچون مورد «تئوری میمون-انسان آبزی »٬ به مثابه نظریه ها یا حتی «تئوری های زیر مجموعه Sub Theory»ای از «تئوری فراگشت انواع داروین» عمل می کنند که قرار است پرتو افکنی علمی مشخص تر و دقیق تری بر آن «نا روشنایی» های تئوری مادر باشند.
——- پایان زیرنویس
{بعد از تحریر اولیه: نکته مهمی که در این مقدمه لازم میدانم اضافه کنم اینستکه فرضیه «ساوانا Savannah» در ادامه ملاحظات داروین برای پیدا کردن فسیل های تکمیلی که اجداد میمونی ما را به انسان متصل می کند٬ پدیدار گردید. بعد از پیدا کردن نوعی از جمجمه و اسکلت های شاخه ای از ایپ ها بنام «استرالوپیتکوس افریکنس Australopithecus africanus» توسط «ریمون دارت Raymond Dart» در سال ۱۹۲۴ ٬ آکادمی های «انسان شناسی anthropologist» به این تئوری روی آورده و نزدیک به ۸ دهه سلطه پیدا کردند.
این فرضیه مبتنی است بر این واقعیت اثبات شده که میمون-انسانهای اولیه چون استرالوپیتکوس٬ نتیجه رانده شدن شاخه هایی از میمونها به خارج از منطقه های جنگلی در جنوب آفریقا در بیش از ۱۰ میلیون سال پیش بود. «ساوانا» منطقه ایست سرسبز اما غیر جنگلی که بیشتر ناحیه میانی تا جنوبی آفریقا را شامل می شود. فرض این نظریه همچون ملاحظات داروین٬ بر این بود که تحول ایپس به انسان در دشتهای این منطقه صورت گرفته است. با این فرض آنگاه تلاش میکردند که ضمن پیدا کردن فسیلهای مربوطه که به «حلقه گمشده» داروین معروف بود٬ همچنین توضیح دهد که چگونه بالفرض انسان «راست قامت erectec body» کامل گردید. و یا چرا و چگونه موهای انبوه اجدادی ما فرو ریخته شدند و غیره.
در هر حال ناسازگاری عمیق این نوع تئوری با مشخصات انسان امروزی٬ کل شاخه مردم شناسی را به حالت بحرانی کشاند. این حالت بحرانی از یک طرف زمینه ابراز وجود تبیین های مذهبی و بعضا قائل شدن به دخالت «فرا زمینی Extra Terrestrials» ها در فرم یابی انسان امروزی را بوجود آورد. و از طرف دیگر بالاخره صفحه را به نفع «فرضیه ایپس آبزی AAH» چرخاند که موضوع عنوان بعدی این نوشته میباشد.}